علاّمه طباطبائى رحمه الله علیه مى فرماید:
چون به نجف اشرف براى تحصیل مشرّف شدم ، از نقطه نظر قرابت و خویشاوندى و رحمیّت گاهگاهى به محضر مرحوم قاضى شرفیاب مى شدم ، تا یک روز درِ مدرسه اى ایستاده بودم که مرحوم قاضى از آنجا عبور مى کردند، چون به من رسیدند دستِ خود را روى شانه من گذاردند و گفتند: ((اى فرزند! دنیا مى خواهى نماز شب بخوان و آخرت مى خواهى نماز شب بخوان )).
دوش وقت سحر از غصّه نجاتم دادند |
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند |
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند |
باده از جام تجلّى صفاتم دادند |
چه مبارک سحرى بود و چه فرخنده شبى |
آن شب قدر که این تازه براتم دادند |
بعد از این روى من و آینه وصف جمال |
که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند |
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب |
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند |
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد |
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند |
این همه شهد و شکر کز سخنم مى ریزد |
اجر صبرى است کز آن شاخ نباتم دادند |
همّت ((حافظ)) و انفاسِ سحرخیزان بود |
که ز بند غم ایّام نجاتم دادند |
منبع: http://www.ghadeer.org/index.html